اطعمه فراوان فراهم کردن دعوت عده کثیر یا عام را. عده کثیری را اطعام کردن. (یادداشت مؤلف). گستردن سفرۀ طعام. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). تکلف بسیار در مهمانی کردن. به مناسبت امور خیری از قبیل عروسی یا جشن و سروری نظیر ختنه سوران و ولیمۀ حج و نظایر آن با تشریفات بسیار از مهمانان پذیرائی کردن و مجلسی بسیار آراسته و باتکلف ساختن. (فرهنگ لغات عامیانه) ، صورت قابهای طعام را کشیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : گر مسرفی به رنگ مصور ندیده است بر طاق خانه اش زده شیلان کشیده است. سلیم (از آنندراج). ، استفادۀ تام از مال و نعمتی کردن. (فرهنگ فارسی معین)
اطعمه فراوان فراهم کردن دعوت عده کثیر یا عام را. عده کثیری را اطعام کردن. (یادداشت مؤلف). گستردن سفرۀ طعام. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). تکلف بسیار در مهمانی کردن. به مناسبت امور خیری از قبیل عروسی یا جشن و سروری نظیر ختنه سوران و ولیمۀ حج و نظایر آن با تشریفات بسیار از مهمانان پذیرائی کردن و مجلسی بسیار آراسته و باتکلف ساختن. (فرهنگ لغات عامیانه) ، صورت قابهای طعام را کشیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : گر مسرفی به رنگ مصور ندیده است بر طاق خانه اش زده شیلان کشیده است. سلیم (از آنندراج). ، استفادۀ تام از مال و نعمتی کردن. (فرهنگ فارسی معین)
آسیب و گزند دیدن: در حد حجاز امن یابم گر سوی خزر زیان ببینم. خاقانی. چون سوزن گر شکسته گشتم جز چشم و سری زیان ندیدم. خاقانی. ، خسارت و ضرر دیدن. متضرر شدن. مغبون شدن: گاه توبه کردن آمد از مدایح وز هجی کز هجی بینم زیان و از مدایح سود نی. منوچهری. با شکستم زین خران گرچه درست از من شدند خوانده ای تا عیسی از مقعد چه دید آخر زیان. خاقانی. خاقانی سود و مایۀ عمر الا ززبان زیان ندیده ست. خاقانی. هرچه داری اگر به عشق دهی کافرم گر جوی زیان بینی. هاتف
آسیب و گزند دیدن: در حد حجاز امن یابم گر سوی خزر زیان ببینم. خاقانی. چون سوزن گر شکسته گشتم جز چشم و سری زیان ندیدم. خاقانی. ، خسارت و ضرر دیدن. متضرر شدن. مغبون شدن: گاه توبه کردن آمد از مدایح وز هجی کز هجی بینم زیان و از مدایح سود نی. منوچهری. با شکستم زین خران گرچه درست از من شدند خوانده ای تا عیسی از مقعد چه دید آخر زیان. خاقانی. خاقانی سود و مایۀ عمر الا ززبان زیان ندیده ست. خاقانی. هرچه داری اگر به عشق دهی کافرم گر جوی زیان بینی. هاتف
ضرر کردن. خسارت کشیدن. (از ناظم الاطباء). متضرر شدن. ضرر دیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : زیان کردند خصمانت به طمع سود بسیاری به طمع سود در طبع است نادان را زیان کردن. قطران. و قصد این عابدان مکن که زیان کنی. (قصص الانبیاء ص 149). داود گفت برویدو شمار کنید تا چه مقدار زیان کرده اند. (قصص الانبیاء ص 155). از این معامله ار خود زیان کند کرمت دلم ز خدمت تو وز خدای بیزار است. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 842). فلک ستاره فروبرد و خور ز نور تهی شد زمانه مایه زیان کرد و خود ز سود برآمد. خاقانی (ایضاً ص 880). کافرم من گر زیان کرده ست کس در ره ایمان و طاعت یک نفس. مولوی. خداوند خرمن زیان می کند که بر خوشه چین سر گران می کند. سعدی (بوستان). گر همه سرمایه زیان می کند سود بود دیدن آن مشتری. سعدی. آنکه زیان می رسد از وی به خلق فهم نداردکه زیان می کند. سعدی. ، قبول خسارت و آسیب نمودن. (ناظم الاطباء)، ضرر وارد آوردن. خسارت رسانیدن: نبندیم اگر بگذری بر تو راه زیانی مکن برگذر بر سپاه. فردوسی. سپاه به سیستان زیانها کردند. (تاریخ سیستان). از هیچکس یک من کاه نستدند و هیچکس را به یک دانگ زیان نکردند. (تاریخ سیستان). و لشکر خویش را فرمود که بهیچ جای زیان نکنید. (تاریخ سیستان). و این سیل بزرگ مردمان را چندان زیان کرد که در حساب هیچ شمارگیر درنیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). ندزدم چیز کس کآن کار موش است زیان کردن مسلمان را ز پنهان. ناصرخسرو. خود چه زیانت کند گربه قبول سگی عمر زیان کرده ای، از تو شود محتشم. خاقانی. ولی هم ببخشایم ای نیکمرد که سود تو ما را زیانی نکرد. سعدی (بوستان). ، ضرر زدن. مضرت رسانیدن. مضر شدن. اذیت رساندن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). گزند و آسیب رسانیدن: و چون [نهنگان] بدین شهر [به شهر بوصیر مصر] رسند طلسمی کرده اند که ضعیف باشد و هیچ زیان نتواند کردن. (حدود العالم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مکن بر تن و جان زیان و ستم همی از تو بینم همه باد و دم. فردوسی. شیر نر در کشور ایران زمین از نهیبش کرد نتواند زیان. فرخی. تکمید تر، آن را که سود نکند زیان نکند و خشک آن را که زیان کند زیانی عظیم کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر آید حاجت مردم گرم مزاج را به خوردن این شراب [شراب سپید تنک] با آب و گلاب ممزوج کنند تا زیان نکند. (نوروزنامه، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). گر گلشکر خوری به تکلف زیان کند ور نان خشک دیر خوری گلشکر بود. سعدی (گلستان). رجوع به زیان و دیگر ترکیبهای آن شود، اتلاف کردن. (ناظم الاطباء)
ضرر کردن. خسارت کشیدن. (از ناظم الاطباء). متضرر شدن. ضرر دیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : زیان کردند خصمانت به طَمْع سود بسیاری به طَمْع سود در طبع است نادان را زیان کردن. قطران. و قصد این عابدان مکن که زیان کنی. (قصص الانبیاء ص 149). داود گفت برویدو شمار کنید تا چه مقدار زیان کرده اند. (قصص الانبیاء ص 155). از این معامله ار خود زیان کند کرمت دلم ز خدمت تو وز خدای بیزار است. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 842). فلک ستاره فروبرد و خور ز نور تهی شد زمانه مایه زیان کرد و خود ز سود برآمد. خاقانی (ایضاً ص 880). کافرم من گر زیان کرده ست کس در ره ایمان و طاعت یک نفس. مولوی. خداوند خرمن زیان می کند که بر خوشه چین سر گران می کند. سعدی (بوستان). گر همه سرمایه زیان می کند سود بود دیدن آن مشتری. سعدی. آنکه زیان می رسد از وی به خلق فهم نداردکه زیان می کند. سعدی. ، قبول خسارت و آسیب نمودن. (ناظم الاطباء)، ضرر وارد آوردن. خسارت رسانیدن: نبندیم اگر بگذری بر تو راه زیانی مکن برگذر بر سپاه. فردوسی. سپاه به سیستان زیانها کردند. (تاریخ سیستان). از هیچکس یک من کاه نستدند و هیچکس را به یک دانگ زیان نکردند. (تاریخ سیستان). و لشکر خویش را فرمود که بهیچ جای زیان نکنید. (تاریخ سیستان). و این سیل بزرگ مردمان را چندان زیان کرد که در حساب هیچ شمارگیر درنیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). ندزدم چیز کس کآن کار موش است زیان کردن مسلمان را ز پنهان. ناصرخسرو. خود چه زیانت کند گربه قبول سگی عمر زیان کرده ای، از تو شود محتشم. خاقانی. ولی هم ببخشایم ای نیکمرد که سود تو ما را زیانی نکرد. سعدی (بوستان). ، ضرر زدن. مضرت رسانیدن. مضر شدن. اذیت رساندن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). گزند و آسیب رسانیدن: و چون [نهنگان] بدین شهر [به شهر بوصیر مصر] رسند طلسمی کرده اند که ضعیف باشد و هیچ زیان نتواند کردن. (حدود العالم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مکن بر تن و جان زیان و ستم همی از تو بینم همه باد و دم. فردوسی. شیر نر در کشور ایران زمین از نهیبش کرد نتواند زیان. فرخی. تکمید تر، آن را که سود نکند زیان نکند و خشک آن را که زیان کند زیانی عظیم کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر آید حاجت مردم گرم مزاج را به خوردن این شراب [شراب سپید تنک] با آب و گلاب ممزوج کنند تا زیان نکند. (نوروزنامه، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). گر گلشکر خوری به تکلف زیان کند ور نان خشک دیر خوری گلشکر بود. سعدی (گلستان). رجوع به زیان و دیگر ترکیبهای آن شود، اتلاف کردن. (ناظم الاطباء)
خویشتن را جمع کرده پس رفتن از برای جستن و این در گوسفند سرزن ظاهر است. (آنندراج). دورخیز کردن. خود راجمع کرده پس رفتن برای برجستن. (غیاث) : گر سپند آسا ز آتش می گریزم دور نیست میکشم میدان که خود را زود بر آتش زنم. ملاعبداﷲ فیاض. برگشته بختیهای ما میدان دولت میکشد از کجکلاهی دم زند بختی که واژون میشود. محسن تأثیر. چون مصور صورت آن دست و چوگان می کشد میرود از خویش و پندارم چو میدان می کشد. محمدسعید اشرف
خویشتن را جمع کرده پس رفتن از برای جستن و این در گوسفند سرزن ظاهر است. (آنندراج). دورخیز کردن. خود راجمع کرده پس رفتن برای برجستن. (غیاث) : گر سپند آسا ز آتش می گریزم دور نیست میکشم میدان که خود را زود بر آتش زنم. ملاعبداﷲ فیاض. برگشته بختیهای ما میدان دولت میکشد از کجکلاهی دم زند بختی که واژون میشود. محسن تأثیر. چون مصور صورت آن دست و چوگان می کشد میرود از خویش و پندارم چو میدان می کشد. محمدسعید اشرف
کشیدن زه کمان، تیراندازی را. کشیدن زه کمان، انداختن تیر و یا آماده شدن تیراندازی را: چرخ بر بدگمانش کرده کمین نحس بر دشمنش کشیده کمان. ناصرخسرو. پس از چه بود که در من کمان کشیده فلک نرفته هیچ خدنگی خطا کمانش را. خاقانی. مکش چندین کمان بر صید گیتی که چندان چرب پهلویی ندارد. خاقانی. در روی من ز غمزه کمانها کشیده ای بر جان من زطره کمین ها گشاده ای. خاقانی. کمان کشید و نزد بر هدف که نتوان دوخت مگر به سوزن فولاد جامۀ هنگفت. (گلستان). ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دل خوشی. سعدی. تو کمان کشیده و درکمین، که زنی به تیرم و من غمین همه غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی. هاتف اصفهانی. کمانها کشیدند بر هندوان چو بر چشم شوخ سیه ابروان. عبداﷲ هاتفی (از آنندراج). میار زور ظهوری به بازوی زاری که زور بازوی او خود کشد کمانش را. ظهوری (از آنندراج). - کمان کسی را کشیدن یاکمان کسی را کشیدن توانستن، هم آورد او شدن از عهده برآمدن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). با اوبرابری و مقاومت یارستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : که کشد در شعر امروز کمان چو منی من که با قوت بهرامم و با خاطر تیر. سوزنی (یادداشت ایضاً). ترک بلغاری است قاقم عارض و قندزمژه من که باشم تا کمان او کشدبازوی من ؟ خاقانی. این قدم حق را بود کورا کشد غیر حق خود کی کمان او کشد. مولوی. توان ابروی او از دور دیدن ولی نتوان کمان او کشیدن. کاتبی. به مستی کردمش راضی که بوسیدم دهانش را به زور دیگری آخر کشیدم من کمانش را. سید حسین خالص (از آنندراج). بازوی بخت من آن طور قوی ساخته اند که کمانم نکشد رستم فولاد کمان. شاتی تکلو (از آنندراج). با ابروان به کشتن ما عهد بسته ای مشکل توان کشیدن از این پس کمان تو. قاآنی. مرحبا ز ابروی دلبندش که نتواند کشید با هزاران جهد آن مشکین کمان را تهمتن. قاآنی. - ، ناز این معشوقه یا نرخ این فروشنده یا مطالبات این رئیس یا حاکم یا امیر را تحمل توانستن. با مدعیات یا خرج و نفقۀ او برآمدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - امثال: کمان چون تن به کشیدن دهد کباده شود، کباده گویا کمانی بوده که برای تمرین و مشق نوآموزان و اطفال می ساخته اند. و امروز کباده در گودها نام کمانی نهایت گران و سنگین است که پهلوانان... با آن ورزش کنند. (از امثال و حکم، ج 2 ص 1233). ، کباده کشیدن، و آن چنین است که ورزشکار تنه کباده را به دست چپ و زنجیر آن را به دست راست گرفته بالای سر خود می برد و طوری حرکت می دهد که دستها از آرنج تا مچ بطور افقی بر وی قرار گیرد. (فرهنگ فارسی معین)
کشیدن زه کمان، تیراندازی را. کشیدن زه کمان، انداختن تیر و یا آماده شدن تیراندازی را: چرخ بر بدگمانش کرده کمین نحس بر دشمنش کشیده کمان. ناصرخسرو. پس از چه بود که در من کمان کشیده فلک نرفته هیچ خدنگی خطا کمانش را. خاقانی. مکش چندین کمان بر صید گیتی که چندان چرب پهلویی ندارد. خاقانی. در روی من ز غمزه کمانها کشیده ای بر جان من زطره کمین ها گشاده ای. خاقانی. کمان کشید و نزد بر هدف که نتوان دوخت مگر به سوزن فولاد جامۀ هنگفت. (گلستان). ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دل خوشی. سعدی. تو کمان کشیده و درکمین، که زنی به تیرم و من غمین همه غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی. هاتف اصفهانی. کمانها کشیدند بر هندوان چو بر چشم شوخ سیه ابروان. عبداﷲ هاتفی (از آنندراج). میار زور ظهوری به بازوی زاری که زور بازوی او خود کشد کمانش را. ظهوری (از آنندراج). - کمان کسی را کشیدن یاکمان کسی را کشیدن توانستن، هم آورد او شدن از عهده برآمدن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). با اوبرابری و مقاومت یارستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : که کشد در شعر امروز کمان چو منی من که با قوت بهرامم و با خاطر تیر. سوزنی (یادداشت ایضاً). ترک بلغاری است قاقم عارض و قندزمژه من که باشم تا کمان او کشدبازوی من ؟ خاقانی. این قدم حق را بود کورا کشد غیر حق خود کی کمان او کشد. مولوی. توان ابروی او از دور دیدن ولی نتوان کمان او کشیدن. کاتبی. به مستی کردمش راضی که بوسیدم دهانش را به زور دیگری آخر کشیدم من کمانش را. سید حسین خالص (از آنندراج). بازوی بخت من آن طور قوی ساخته اند که کمانم نکشد رستم فولاد کمان. شاتی تکلو (از آنندراج). با ابروان به کشتن ما عهد بسته ای مشکل توان کشیدن از این پس کمان تو. قاآنی. مرحبا ز ابروی دلبندش که نتواند کشید با هزاران جهد آن مشکین کمان را تهمتن. قاآنی. - ، ناز این معشوقه یا نرخ این فروشنده یا مطالبات این رئیس یا حاکم یا امیر را تحمل توانستن. با مدعیات یا خرج و نفقۀ او برآمدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - امثال: کمان چون تن به کشیدن دهد کباده شود، کباده گویا کمانی بوده که برای تمرین و مشق نوآموزان و اطفال می ساخته اند. و امروز کباده در گودها نام کمانی نهایت گران و سنگین است که پهلوانان... با آن ورزش کنند. (از امثال و حکم، ج 2 ص 1233). ، کباده کشیدن، و آن چنین است که ورزشکار تنه کباده را به دست چپ و زنجیر آن را به دست راست گرفته بالای سر خود می برد و طوری حرکت می دهد که دستها از آرنج تا مچ بطور افقی بر وی قرار گیرد. (فرهنگ فارسی معین)
زمام مرکب را کشیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، تاختن. راندن بسویی. روی آوردن: به هومان بفرمود کاندرشتاب عنان را بکش تا لب رود آب. فردوسی. کنون سوی تو کردند اختیارت از آن سو کش که میخواهی عنانت. ناصرخسرو. ، توقف کردن. بازایستادن. روی تافتن. بازآمدن. متوقف شدن. درنگ کردن. دست برداشتن. خودداری کردن: هر آن کس که او تخت و تاج تو دید عنان از بزرگی بباید کشید. فردوسی. لختی عنان بکش ز پی این جهان متاز زیرا که تاختن ز پی این جهان عناست. ناصرخسرو. دل کشید آخر عنان چون مرد میدانت نبود صبر پی گم کرد چون همدست دستانت نبود. خاقانی. چون خواهش یکدگر شنیدند از کینه کشی عنان کشیدند. نظامی. ، متوقف ساختن. بازایستاندن از حرکت: عنان کش دوان اسب اندیشه را که درره خسکهاست این بیشه را. نظامی. ، در اختیار داشتن. مسلط بودن. زمام به دست داشتن: عنان یکران عبارت کشیده دار. (سندبادنامه ص 67). - عنان خود یا نفس را کشیدن، کنایه از کف نفس کردن است. (فرهنگ فارسی معین) : عنان نفس کشیدن جهاد مردانست نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفانست. صائب
زمام مرکب را کشیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، تاختن. راندن بسویی. روی آوردن: به هومان بفرمود کاندرشتاب عنان را بکش تا لب رود آب. فردوسی. کنون سوی تو کردند اختیارت از آن سو کش که میخواهی عنانت. ناصرخسرو. ، توقف کردن. بازایستادن. روی تافتن. بازآمدن. متوقف شدن. درنگ کردن. دست برداشتن. خودداری کردن: هر آن کس که او تخت و تاج تو دید عنان از بزرگی بباید کشید. فردوسی. لختی عنان بکش ز پی این جهان متاز زیرا که تاختن ز پی این جهان عناست. ناصرخسرو. دل کشید آخر عنان چون مرد میدانت نبود صبر پی گم کرد چون همدست دستانت نبود. خاقانی. چون خواهش یکدگر شنیدند از کینه کشی عنان کشیدند. نظامی. ، متوقف ساختن. بازایستاندن از حرکت: عنان کش دوان اسب اندیشه را که درره خسکهاست این بیشه را. نظامی. ، در اختیار داشتن. مسلط بودن. زمام به دست داشتن: عنان یکران عبارت کشیده دار. (سندبادنامه ص 67). - عنان خود یا نفس را کشیدن، کنایه از کف نفس کردن است. (فرهنگ فارسی معین) : عنان نفس کشیدن جهاد مردانست نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفانست. صائب
آسیب و گزند رسیدن بر کسی یا چیزی: شمشاد و سرو را ز تموز و خزان چه باک کز گرم و سرد لاله و گل را رسد زیان. خاقانی. نشرۀ من مدح امام است و بس تا نرسد ز اهرمنانم زیان. خاقانی. انباشت شاه معده آب روان به خاک تا کم رسد به مرکز خاکی زیان آب. خاقانی. ، خسارت و ضرر رسیدن: آنکه زیان می رسد از وی به خلق فهم ندارد که زیان می کند. خاقانی. رجوع به زیان و دیگر ترکیبهای آن شود
آسیب و گزند رسیدن بر کسی یا چیزی: شمشاد و سرو را ز تموز و خزان چه باک کز گرم و سرد لاله و گل را رسد زیان. خاقانی. نشرۀ من مدح امام است و بس تا نرسد ز اهرمنانم زیان. خاقانی. انباشت شاه معده آب روان به خاک تا کم رسد به مرکز خاکی زیان آب. خاقانی. ، خسارت و ضرر رسیدن: آنکه زیان می رسد از وی به خلق فهم ندارد که زیان می کند. خاقانی. رجوع به زیان و دیگر ترکیبهای آن شود
پیمانه کشیدن. باده نوشیدن. صاحب آنندراج آرد که در شعر ذیل از محمد زمان راسخ: ز سرها سجدۀ طاعت بریده ز هر پیمانه پیمانی کشیده. به معنی گرفته آمده و اما غریب است. (آنندراج)
پیمانه کشیدن. باده نوشیدن. صاحب آنندراج آرد که در شعر ذیل از محمد زمان راسخ: ز سرها سجدۀ طاعت بریده ز هر پیمانه پیمانی کشیده. به معنی گرفته آمده و اما غریب است. (آنندراج)
انتقام کشیدن. خونخواهی کردن. طلب خون کردن: گر این کینه از ایرج آمد پدید منوچهرسرتاسر آن کین کشید. فردوسی. قصد اطراف مملکت را دارند که کین پدران را از مسلمانان بکشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). به زودی کشد بخت از آن خفته کین چو بیداری او را بود در کمین. اسدی. واکنون که چون شناختمش زین پس برگردم و از او بکشم کین. ناصرخسرو. فرزند توایم ای فلک ای مادر بی مهر ای مادر ما چون که همی کین کشی از ما؟ ناصرخسرو. بدین سنت کجا نوح پیمبر به طوفان کین کشید از اهل کفران. ناصرخسرو. چرخ را جمشید وافریدون نماند کز من مسکین کشد کین ای دریغ. خاقانی. بپرسیدند کز طفلان خوری خار ز پیران کین کشی چون باشداین کار؟ نظامی. غایبی مندیش از نقصانشان کو کشد کین ازبرای جانشان. مولوی. زین سان که بکشتی به شکرخنده جهانی خواهم که به دندان کشم از لعل تو کینها. امیرخسرو (از آنندراج)
انتقام کشیدن. خونخواهی کردن. طلب خون کردن: گر این کینه از ایرج آمد پدید منوچهرسرتاسر آن کین کشید. فردوسی. قصد اطراف مملکت را دارند که کین پدران را از مسلمانان بکشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). به زودی کشد بخت از آن خفته کین چو بیداری او را بود در کمین. اسدی. واکنون که چون شناختمش زین پس برگردم و از او بکشم کین. ناصرخسرو. فرزند توایم ای فلک ای مادر بی مهر ای مادر ما چون که همی کین کشی از ما؟ ناصرخسرو. بدین سنت کجا نوح پیمبر به طوفان کین کشید از اهل کفران. ناصرخسرو. چرخ را جمشید وافریدون نماند کز من مسکین کشد کین ای دریغ. خاقانی. بپرسیدند کز طفلان خوری خار ز پیران کین کشی چون باشداین کار؟ نظامی. غایبی مندیش از نقصانشان کو کشد کین ازبرای جانشان. مولوی. زین سان که بکشتی به شکرخنده جهانی خواهم که به دندان کشم از لعل تو کینها. امیرخسرو (از آنندراج)
خود را جمع کرده پس رفتن از برای جستن (چنانکه گوسفند سر زن کند) : گر سپند آساز آتش میگریزم دور نیست میکشم میدان که خود را زود بر آتش زنم. (عبدالله فیاض)
خود را جمع کرده پس رفتن از برای جستن (چنانکه گوسفند سر زن کند) : گر سپند آساز آتش میگریزم دور نیست میکشم میدان که خود را زود بر آتش زنم. (عبدالله فیاض)
کباده کشیدن و آن چنین است که ورزشکار تنه کباده را بدست چپ و زنجیر آنرا بدست راست گرفته بالای سر خود میبرد و طوری حرکت میدهد که دستها از آرنج تا مچ بطور افقی بروی سر قرار گیرد
کباده کشیدن و آن چنین است که ورزشکار تنه کباده را بدست چپ و زنجیر آنرا بدست راست گرفته بالای سر خود میبرد و طوری حرکت میدهد که دستها از آرنج تا مچ بطور افقی بروی سر قرار گیرد